سامانه گروه توسعه روستایی خراسان رضوی
برنامه ریزی طرح های توسعه روستایی بامشارکت مردم 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سامانه توسعه روستایی خراسان رضوی و آدرسsamandehi.loxblog.comلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 
فرض کنید دو گاو دارید
سوسیالیسم: یکی را نگه می دارید. دیگری را به همسایه خود می دهید.
کمونیسم: دولت هر دوی آن ها را می گیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.
فاشیسم: شیر را به دولت می دهید. دولت آن را به شما می فروشد.
کاپیتالیسم: هر دوی آن ها را می دوشید.شیرها را به زمین می ریزید تا قیمت ها همچنان بالا بماند.
نازیسم: دولت به سوی شما تیراندازی می کندو هر دو گاو را می گیرد.
آنارشیسم: گاوها شما را می کشند و همدیگر را می دوشند.
سادیسم: به هر دوی آن ها تیر اندازی می کنید و خودتان را در میان ظرف شیر ها می اندازید.
آپارتاید: شیر گاو سیاه را به گاو سفید می دهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.
دولت مرفه: آن ها را می دوشید و بعد شیرشان را به خودشان می دهید.
بوروکراسی: برای تهیه شناسنامه آن ها 17 فرم را در 3 نسخه پر می کنید ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.
سازمان ملل: فرانسه شما را از دوشیدن آن ها و آمریکا و انگلیس گاو ها را از شیر دادن به شما وتو می کنند. نیوزلند رأی ممتنع می دهد.
ایده آلیسم: ازدواج می کنید. همسر شما آن ها را می دوشد.
رئالیسم: ازدواج می کنید. اما هنوز خودتان آن ها را می دوشید.
متحجریسم: زشت است گاو ماده را بدوشید.
فمینیسم: حق ندارید گاو ماده را بدوشید.
پلورالیسم: دو گاو نر و ماده دارید هر کدام را بدوشید فرقی نمی کند.
لیبرالیسم: آن ها را نمی دوشید چون آزادیشان محدود می شود.
دمکراسی مطلق: از همسایه ها رأی می گیرید که آن ها را بدوشید یا نه.
سکولاریسم: دوگاو دارید پس نیازی به خدا نیست.
ایمان به خدا: به خوراک و جا و نیاز هایشان می رسید........ شیرشان را هم می دوشید..............آب قاطی اش نمی کنید............................... هم خودتان مصرف می کنید ...... هم مراعات همسایه ها را می کنید
[ دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:50 ] [ محمد علی محمدی ]

اندر حکایت قورمه سبزی و توسعه!
یادم می آید که من از بچگی به آشپزی علاقه داشتم و دوست داشتم هر غذایی را که می خورم، بپزم. بنابراین از فرصت هایی که در خانه تنها بودم، استفاده می کردم برای پختن غذاهایی که تنها آنها را چشیده بودم. فکر می کردم فقط چشیدن یا دیدن غذا برای پختن آن کافی است. کافی است هر آن چه که در غذا دیده ام یا چشیده ام را با هم ترکیب کنم و آن غذا را خودم بپزم.
غافل از اینکه تنها با چشیدن و دستی از دور بر آتش داشتن نمی توان قورمه سبزی پخت چون دیگر در قورمه سبزی آماده نمی توان پیاز داغ و ادویه را یافت و قورمه سبزی ات گرچه نام آن را با خود به همراه دارد اما اثری از طعم و بوی قورمه سبزی مامان پز در آن نیست! نمی دانی چه موادی را چه زمانی و در چه حجمی با هم ترکیب کنی، ابتدا از کجا آغاز کنی، اول گوشت را باید تفت بدهی یا اول لیمو را باید بریزی. اصلا آیا گوشت باید تفت بخورد؟؟؟!!!
حکایت طرح های توسعه ای ما هم حکایت همان قورمه سبزی پختن بچگی های من است. گرچه من بعد از چند تجربه یاد گرفتم که باید ابتدا از مادرم نحوه قورمه سبزی پختن را بپرسم و ابتدا تئوری آن را بدانم و بعد چندین بار هنگام قورمه سبزی پختن با روش مشاهده مشارکتی همه اصول آن را دریابم و تازه چندین بار هم با نظارت مادرم قورمه سبزی را بپزم تا قورمه سبزی من هم قورمه سبزی "قابل خوردن" باشد و این درسی شد برای تمام زندگیم که قبل از شروع هر کاری دانش و تجربه آن را باید اندوخت و بعد دست به امتحان زد. تازه آن موقع ها بیچاره پدرم قورمه سبزی های من را هم می خورد و چیزی نمی گفت و چیزی هم نمی شد

توسعه و کشک!

خوانندگان به خوبی ملتفت شده اند که جناب شادیبای ما «سلّمه الله تعالی» (همان با شادیِ سابق خودمان) طبق فرهنگ و سنّت متجدّد شدن، شخصاً و از قدیم الایام، یکی از طرفداران سنّتی و هواداران جدی و پویای اشاعه سیستم توسعه، اونم از نوع فرنگیش، جسارتاً از جنسِ نوزادی، زنانه، مردانه، بچگانه، خلاصه همه رقم بوده است. ما همیشه مراتب طرفداری و هواداری خودمان را به انحا و طرق مختلف و خیلی رک و راست اعلام نموده ایم و باز هم می نُماییم؛ ولی افسوس و صدافسوس که هیشگی ککش نمی گزه و تحویلمون نمی گیره! هر چی عزّ و جز می کنیم که بابا، مام یه چیزی از توسعه اعم از منقول و غیرمنقول، فرنگی، آشی، پلویی و ... بارمون هَه! (به قول مرحوم به قولی: نرود (میخ آهنین در سنگ ...).

علی ایُ حال، این جناب شادیبای ما حالیش نیست می گه تمدن چیه؟ گفتگو کیلو چنده؟ اینا همش کشکه! من خودم همه جور الگوی علمی و عملی توسعه ام، ول کنید بابا، برید پیِ کارتون!

مام که نمی تونیم روی حرف جناب عالی حرف بزنیم، البته فعلاً.

به قول شاعر گفتنی که باید درِ دهنشو طلا اونم از نوع 24 عیارش بگیرن، «کلوخ انداز را پاداش، سنگ است».

این که چه طور شد که کلّه «مش قربون، بقالّ محلّه» شکست، داستانش طول و تفصیل دارد. مختصرش این که پیرمردِ ناکام پایش گیر کرد به سنگ جناب شادیبا و ...

فرهنگ و پنیر!

درست در همان نقطه ای که عده ای صف بسته بودند تا پنیر کوپنی شان را بگیرند، عده ای هم صف بسته بودند که روزنامه های عصر توزیع شود!

این «شادیبا» هم که عادت دارد همه چیز را به چشم ایراد و انتقاد نگاه کند، بنا کرد به عیب جویی ...

بی انصاف، دیگر هیچ فکر نکرد که این دوتا صف از یک مسئله مثبت و مفیدی هم حکایت می کند و آن، وجود موازنه و هماهنگی بین توسعه اقتصادی و توسعه فرهنگی است و نشان دهنده این واقعیت امیدبخش است که سطح فرهنگ، آن قدر بالا رفته است که مردم برای روزنامه هم به اندازه پنیر ارزش قایل اند، و در گرمای تابستان و سرمای زمستان، برای خرید روزنامه صف می بندند و مشتاقانه انتظار می کشند! چه می شود کرد؟ تا بوده همین بوده که عده ای مثل جنابِ «شادیبا» سلّمه الله تعالی، فقط جنبه منفی قضایا را می دیدند و عده ای هم مثل «مش قربون» بقالِ محلّ، جنبه مثبت آن را.

منتها برای پنیر، هر یک ماه یک بار، توی صف می رفتند و برای روزنامه، هر روزی یک بار. و این نشان می دهد که فرهنگ، خیلی اهمیت دارد، حتی بیشتر از پنیر!

به قول شاعر گفتنی: «زمانه را چو نکو بنگری همه توسعه فرهنگی است».

اندر فواید توسعه فرنگی!

از مدت ها قبل، خودمان را آماده کرده بودیم که چند کلمه حرف نه چندان حسابی، در پیرامون توسعه، اونم از نوع فرنگیش بنویسیم؛ ولی تا به خود جنبیدیم، اصل مسئله از سوی مسئولان مجله منتفی شد و ما نیز آن را کان لم یکن تلقی کردیم و چند کلمه حرف آماده، پیرامون توسعه فرهنگی، روی دستمان باد کرد!

البته، همان وقت در گوشه و کنار، یک شایعاتی شنیده می شد که: «فروش توسعه همه جوره». همچنین بفهمی نفهمی، کماکان ادامه دارد.

ولی چون ما عادت نداریم که توجه چندانی به شایعات بکنیم و از طرفی اسناد و مدارک جوان پسندانه ای نداشتیم، لذا جسارتاً به جناب شادیبا دستور دادیم که خود او قضیه را شخصاً به طور موقت، زیرسبیلی در کند، بلکه یک سیاست صبر و انتظاری پیشه نُماید، تا ببینم بعداً چه می شود!

قضیه گذشت و آن «بعداً» که ما در انتظارش بودیم پیش نیامد تا همین چندوقت پیش که ملتفت شدیم که در کشور چشم بادامی ها، همان ژاپن خودمان را می گویم، البته جسارت نباشد به شعور خوانندگان عزیزمان فقط می خواستیم یه چیزی گفته باشیم جهت خالی نبودن عریضه که الحمدالله مثل این که به خیر گذشت، چی می گفتیم. آهان! در جراید اعلان شده که در کشور چشم بادامی ها، متروها قسمت خانم ها و آقایان جدا شده است! عجب عجب، حالا خدا رحم کرده دیوار چین نکشیدند بینشان، که البته با این پیشرفت روزافزون فرنگی ـ اجتماعی، بعید نیست این کار را هم بکنند. نه امیدوار شدیم خداوکیلی، مثل این که آثار تجدید حیاتِ این پدیده پسندیده تمدّن، نمایان گردیده و یک شعف زایدالوصفی به ما دست داد که آن سرش ناپیدا!

لذا، دیدیم اگر این دفعه هم دیر بجنبیم، چه بسا که این تصمیم در باب توسعه نیز منتفی گردد و ما دیگر از گیرندگان این تصمیم مهم، فرصت تشکر و تقدیر پیدا نکنیم و چه بسا که بنده مجبور باشم قضیه را دوباره کان لم یکن تلقی و جسارتاً جنابِ شادیبای بیچاره را مجبور کنم که یک بار دیگر، قضیه را به طور موقت و شخصاً زیرسبیلی در نُماید! البته واضح است که به ما جماعت اتوبوس سوار، نیامده است که در امور اختصاصی جماعتِ مترو سوار، دخالت چندانی بنُماییم. منتها، چون قضیه جنبه تشکر و قدردانی دارد، لذا می توان گفت که چندان هم بی ربط نبوده و مانعی ندارد.

علی الخصوص که می خواهیم با اغتنام فرصت از صنف محترم راننده پیشـ ... پیشـ ... رفته اعم از وولوو، Taxi، شخصی، تریلی، هجده چرخ، خوش رکاب 1 و 2 و عن قریب 3 و ... پیشاپیش یک تشکری بنُماییم که اگر فردا پس فردا، این مسئله توسعه فرنگی به کشورهای پیش پا افتاده سرایت کرد، ما از قبل، تشکر خودمان را کرده باشیم

 

قطار توسعه!

هوهو، چی چی. قطار، آماده حرکت است، مسافران محترم، هر چه زودتر سوار شوند! هوهو، چی چی. امروز دوازدهم مهر 1336 است، به آخرین اخبار توجه کنید: اوّلین ماه مصنوعی، توسط شوروی به فضا پرتاپ شد و زمین، صاحب دو ماه شد! هوهو، چی چی ... .

***

هوهو، چی چی. قطار فوق العاده، قطار فوق العاده! هوهو، چی چی. امروز 29 تیر 1348 است، هوهو، چی چی. آخرین خبر: ماه به تسخیر انسان درآمد. آرمسترانگ، اوّلین بشری است که در ماه، فرود آمد. هوهو، چی چی ... .

***

وقتی قطار توسعه، به سرعت، حرکت خودش را ادامه می داد، در ایران، ملت برای حفظ منافع کشور، همراه آیت الله کاشانی و دکتر مصدق، با پهلوی مبارزه می کردند تا سوار قطار توسعه بشوند؛ امّا با یک کودتای سیاسی توسط امریکا، دولت ملی سقوط کرد (28 مرداد 1322) و به قطار 12 مهر 1336 نرسیدیم!

قبل از قطار 29 تیر 1348، ملت ایران در سال 1346، هزینه بسیار گزافی را بابت تاج گذاری شاه می پردازد و بلیطش باطل می شود!

***

هوهو، چی چی. قطار انقلاب، قطار انقلاب! هوهو، چی چی. امروز، 22 بهمن 1357 ملت بزرگ ایران، پیروز شد! هوهو چی چی ... .

***

قرار بود قطار انقلاب از مسیر سبز توسعه برود؛ امّا ملّتی تنها بودیم و تا آمدیم آماده حرکت بشویم، جنگی بزرگ، ما را سال ها از قطار توسعه دور کرد؛ ولی باز، سر بلند کردیم



***

هو چی چی،قطار انقلاب در مسیر پیشرفت توسعه استفاده از انرژی هسته ای را انتخاب کرد.گفتند اعتماد نداریم شاید می خواهید بمب اتم بسازید باید اعتماد سازی کنید گفتیم اشکال ندارد .دیدیم برخی اطلاعات هسته ای  ما را دزدیدند گفتند شما حتی استفاده صلح آمیز از انرژی هسته ای نباید داشته باشید  مقاومت کردیم  غنی سازی 20درصد هم علی رغم مخالفتها انجام دادیم با خود فروشی برخی وافشای اطلاعات هسته ای برخی از دانشمندان مارا ترورکردند گفتیم ما ایستاده ایم واز حقوق خود کوتاه نمی اییم گفتند محاصره تان می کینم

گفتیم اگرچه محاصره اقتصادی سخت است ومشکلاتی را ایجاد می کند لیکن همراه هر سختی گشایشی نیز هست  "ان مع العسر یسرا"


ادامه مطلب
[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:ظنزهای توسعه ای,کشک وتوسعه ,اندر حکایت قورمه سبزی توسعه, قطار توسعه , ] [ 7:41 ] [ محمد علی محمدی ]

 

پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله
 
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگامتصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تناز سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روزبعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماسو زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.
 
سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیزمتوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه اینمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و بهفرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.
 
افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خداییهست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو کهفرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشد.))
 
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان دربرابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهایفرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثرینمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند وبه فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.
 
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسرمی برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک درحالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:((قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود رابه پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))
 
 
مناظره عابد وسگ
روزیروزگاری، عابد خداپرستی بودکه در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدازیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای اوببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانشگفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
 آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جاییکه گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی کهدر دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد واو بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبانخانه آتش پرست بهدنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداختتا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت،مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمیگذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت وگفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنراببرم؟
بهاذن خدای عز و جلٌ ، سگ بهسخن آمد و گفت: من بیحیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به منغذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا ازخانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شبغذای شبت را برایت فرستاد و هر چهخواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
[ یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:"مناظره عابد وسگ","رشوه ی فرمانفرما ", ] [ 16:38 ] [ محمد علی محمدی ]
.: Weblog Themes By MihanSkin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ ما خوش آمدید
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 28202
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


1